سقب

ل

خداحافظ
این داستان بر قلب حقیقت آرمیده است (شاید هم  آرمیده بود)

دیشب به یاد :زنده به گور: هدایت انواع و اقسام بلاهایی که می تونستم رو سر خودم آوردم . از اون کارهای بدی که نمی شه تعریف کرد . بعدش هم از اونجایی که عاری از هر گونه گناهی بودم به اتفاق دوستم رفتیم مسجد . تا حالا شب قدر نرفته بودم ... یه مقدار قیافه من و دوستم اونجا تابلو بود ....
من تازگی ها دارم می فهمم که رسما یه تخته ام کمه ...

چند روز بعد :
اینکه چند روز بعد از اون شب چه اتفاقی افتاد و .... به هیچ کس ربطی نداره ...
 از این جا پاک شده . دنبالش نگرد.

من کم کم داره از این جمله های مینی مالیستی خوشم می یاد ها ... اولش تو چهل چراغ دیدم . بعد دیدم  همینجوری از این جمله ها داره از مخیله ام چکه می کنه. یکیش اینه :

اشک اول پیروزمندانه بر زمین نشست .
                                                 جنگ تمام شد.
                                                                چشم تو برد!

شاید برای شصتاد هزارمین باری بود که درس ::کباب غاز :: سال دوم دبیرستان خوندم....  سر کلاس بودیم و دبیر توجه همه رو به کنایه های زیاد این درس جلب کرد . اینبار که درس تموم شد برای اولین بار به زبان فارسی . یعنی همون زبان خودم افتخار کردم .

نمی دونم.
نمی دونم از اینکه هر روز به :: پیچک :: های جدیدی بر می خورم باید خوشحال بشم یا ناراحت .

نمی دونم .
یکی دیگه هم پیدا شد.

نه تورو خدا ... اینم شانسه ؟
جون من برین این سایتو ببین چی نوشته http://www.noorolhoda.com  .
حالا من با سایت هوتو تو شده ام چکار کنم ؟ خیلی وقت زیاد داشتم . حالا باید دوباره بشینم ۱۰-۱۲ مگابایت فایل رو سرور آپلود کنم ...
زکی به این شانس!

پنجشنبه صبح رسیدیم اونجا .  البته یه مقدار زیادی صبح بود . هنوز  همه جا تاریک بود و ما در به در دنبال محل خوابگاه تو شهر ویلون و سیلون بودیم . بعد از کلی گشتن بالاخره پیدا شد… یه ساختمون چهار طبقه نازیبا . یه ساختمون درب و داغون به اسم خوابگاه . کنار زایشگاه کوثر … چهار طبقه ساختمون. هر طبقه دو واحد. هر واحد دو اتاق و هر اتاق 6 تا تخت . زیاد جالب بنظر نمی رسید. ولی خوبیش این بود که من زود رسیده بودم و کل ساختمون تقریبا خالی بود( تقریبا 6 نفر اومده بودن ) بنابراین می تونستم هر جا رو دلم می خواد انتخاب کنم . بی خیال حق و حقوق دیگران. …  قرار شد تو واحد 2 بمونم . ولی چون زود رسیده بودیم فعلا تو واحد 2 اتراق کردیم تا بچه ها بیدا بشن  و من وسایلم رو ببرم اونجا . … واحد یک اصلا اوضاع جالبی نداشت . در و دیوار فرو ریخته . با پنجره های مشجر به چارچوب جوش داده شده بیشتر شبیه یه زندان بود تا خوابگاه . .. واحد دو یه مقدار اوضاعش جالب تر بود . تو اون واحد  فعلا 4 نفر بودند و قرار بود 8 نفر دیگه هم اضافه بشن .  احسان 1 و ---- و میلاد جنوب ( برای اینکه دو تا میلاد بودیم من شده بود میلاد شمال و اون میلاد جنوب)  تا ظهر بهراد هم به جمع مون اضافه شد . احسان و --- بچه های آروم و خوبی بنظر می رسیدن . همین طور هم بود . البته فقط یه مقدار زیادی خوب بودن . ساعت 5 صبح بیدار باش بود برای نماز سر وقت . … هه . اونم با صدای بلند قرآن که از تو واکمن به صورت دلخراشی پخش می شد . .. دقیقا بعد از دو روز و چند ساعت از اون واحد با بهراد کوچ کردیم به واحد سه . اون جا اوضاعش خیلی خیلی جالب تر بود . یه اتاق تر و تمیز با دیوارهای تقریبا سفید و بدون میخ . (دیوارهای اتاقهای دیگه حدااقل 25-30 تا میخ داشتند) .بعد از چند ساعت به یه اتاق فوق العاده  قشنگ تبدیل شد. بهراد بچه تهران بود ولی اصلیتش ترک بود . یکی دیگه بود که اسمش یادم نیست اون بچه کرج بو.د ولی اصلیتش کرد بود . گلچین بسیار جالبی بود هر کی از یه جا . بهراد علاوه بر بامزه بودنش یه خصوصیت دیگه هم داشت واون این بود که به قول خودش یا (تهرونی ها) بچه باحال بود   . تا غروب احسان 2 هم که از دوستای چند روزه بهراد بود به جمع مون تو اتاق اضافه شد . دو سه روز بعد هم کاوه و ---- هم اومدند …

  تو اون 4 و نیم روزی که اونجا بودم کلی بهم خوش گذشت . غم غربت هم فقط 3 ساعت اول اذیتم کرد بعد برام عادی شد و بهش عادت کردم. دوشنبه سیزدهم هم بعد کلی اینور و اونور دویدن و از 20 نفر امضا گرفتن بالاخره انصرافمو تسلیم دانشگاه کردم . و ظهر 13 مهر در یک 13 خوش یمن برگشتم شهر خودم…. یه جورایی دلم واسه بچه های اونجا تنگ شده . هر شب تا نصف شب بیدار بودیم و جک می گفتیم و تو سر و کله ی هم می زدیم . یادش بخیر . دوستیهای بسیار کوتاه و شیرینی بود . امیدورام هر جا هستن موفق باشن .  آی دی . یا تلفن چندتاشونو دارم ولی اصلا دلم نمی خواد بهشون زنگ بزنم یا براشون پیغام بذارم. چرا … ؟؟؟ چون خرم .

ده -دوازدهمین سیگار عمرم رو هم کشیدم .     تا سیزدهمی چیزی نمونده .       تا سیزده هزارمی هم همینطور.

 

نمی دونم چند بار دیگه باید از کنار هم رد بشیم و 2-3 ثانیه تو چشمای هم نگاه کنیم و بعد از خجالت سرامون رو بندازیم پایین و راهمون رو بگیریم و بریم. چند بار دیگه مونده معلوم نیست . خیلی دلم می خواد  بدونم آیا تونستم حرفهامو از تو نگام بهت بفهمونم یا نه . نمی دونم . ای کاش تونسته باشم...دلم می خواد یه روز بیام درست جلوت وایسم و تمام حرفهامو چشم تو چشم  بهت بگم . فقط از این می ترسم که معنی نگاه های تورو بد فهمیده باشم.

عجب دنیایی !
یک ماه پیش پشت کنکوری بودم .
یک هفته پیش دانشجو .
دیروز دانشجوی انصرافی .
و الان دوباره پشت کنکوری .

فوتبال ۹۹

 

آخرین بار فکر کنم نزدیکهای کارنامه گرفتن سال سوم دبیرستان بود یعنی نقریبا 3 سال پیش شاید هم بیشتر شاید هم کمتر . امروز هم بعد از اونهمه مدت دوباره سه تایی با هم رفتیم (به قول بچه ها گفتنی ) سونی کلوپ (همون کلوپ پلی استیشن) . درست تو همون کلوپی که اونموقع ها می رفتیم همون کلوپی که نزدیک خونه‌ی ما بود . درست جلوی کوچه مون بود . .... زنگ تفریح که می شد با هزار دنگ و فنگ و  قربون صدقه «در» دار مدرسه رفتن،  از مدرسه می زدیم بیرون . یک راست می رفتیم کلوپ و سه تایی رو یه دستگاه فوتبال 99 بازی می کردیم . اون موقع 99 برای خودش کلی غول بود . ..... این سعید هم همش من و احمد رو می برد . اون از اول تا آخر می نشست و من احمد مدام جامون رو عوض می کردیم . خیلی حال می داد .

امروز هم رفتیم همونجا روی همون صندلی ها نشستیم . باز هم سه تایی بودیم و یه دستگاه با دو تا دسته بازی . اینبار اما 99 دیگه آخرین بازی به حساب نمی اومد ولی ما هم یا ایام کردیم همون قدیمی رو بازیدیم.  اینبار من بیشتر بردم . ولی زیاد حال نداد . اونموقع ها استرس از مدرسه جیم شدن هم به ماجرا اضافه می شد و کلی به حال ماجرا می افزود . اون موقع ها به شوخی می گفتیم الان داره پالیک (ناظممون) فانوس به دست دنبالمون می گرده و اسممون رو صدا می زنه .

اون موقع دبیرستانی بودیم یا به عبارت دیگه بچه مدرسه ای . ..... الان اما سعید دانشجوی سال دومه و من و احمد هم تازه شدیم جوجه دانشجو !!!!  ببین چه شود .......  این سعید هم کردستان دانشجو هست . با چیزایی که اون تعریف کرد ، من فقط امیدوارم سالم این یه سالو تموم کنم تا سال دیگه برم روی رشته‌ی اصلی خودم . امیدوارم سالم بمونم .

 خب عزیز من ، نکن اینکارو . چرا با خودت اینکارو می کنی ؟ هان ؟

آخه تو کجای دنیا دیدی آدم بیاد خودشو انگشت بکنه ؟ هان ؟  کدوم آدم عاقلی اینکارو  با خودش می کنه؟  تو خودت انگشت فرو می کنی .بعد اون پاره می شه . بعد می یای درستش کنی می زنی نصفشو به باد می دی . آخه چرا ؟ تو مگه از خودت خواهر و مادر نداشتی ؟

می یای انگشت توی دماغت  کنی بلکه از اون وضعیت اسفناک نفس کشیدن راحت بشی . می زنه انگشت از تو دماغت می یاد بیرون . مجموع سوراخ های دماغت می شه 3 تا . همه چیت سه بود یه سه دیگه هم بهت اضافه می شه . بعد با اون دماغ سوراخ می ری دکتر. دکتر هم نصف دماغت رو می بره . پوست اطرافش رو می کشه رو سوراخه ، تا سوراخه رو بپوشونه   شاید دماغت درست بشه .

بعد تو با کمال پررویی می گی بینی ام  انحراف داشت،  دادم عملش کردند ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! .

آخه هر کی ندونه من که می دونم که تو داشتی انگشت تو دماغت می کردی زدی دماغت رو سوراخ کردی . نکن اینکارو . دروغ چیز خیلی بدیه. اون حتی از مرغ خوردن هم بدتره . نکن اینکارو . دروغ نگو .......

یه روز با یکسری آدم که نمی دونستم چه شکلی ان و کجان  حرف زدم و چت کردم. اما حالا باید یا کسایی بچتم که می دونم چه شکلی ان و کجان . ولی متاسفانه دیگه از نزدیک نمی تونم ببینمشون . (می دونم که کسی نفهمید چی شد ولی اشکال نداره همین که خودم یادم بمونه بسه)

من از ایلام برگشتم . اگه بخوام ایلام رو در یک جمله تعریف کنم و رک رو روراست راستش رو بگم . باید بگم :


شهر مزخرفی یه.
حالا به موقعش همه شو تعریف می کنم . ولی راستش اینه که اگه بخاطر دانشجوهای دانشگاهش نبود من دیگه ایلام برگرد نبودم .

 می گن : حسین رضا زاده تو مسابقات المپیک می ره پشت وزنه‌ی 1000 کیلویی ( 1 تنی ) و طبق عادت همیشه می گه یا ابالفضل ، یهو حضرت ابالفضل با موبایل رضا زاده تماس می گیره می گه ،« حسین جون این دفعه رو رو من حساب نکن» .

بالاخره ماهم رفتنی شدیم ....
دارم بار و بندیلم رو می بندم که برم . به جایی می رم که نمی دونم کجاست و چجوریه و چجور آب و هوا داره. خدا خودش به خیر بگذرونه .
فقط می دونم دارم میرم ایلام . کسی ایلامی نیست ؟؟؟؟؟
حالا وقتش رسیده که از خیلی چیزایی که  بهشون سالها عادت کردم دل بکنم. سخته . ولی باید انجام بدم. باید . یکی از ضروریات زندگیه .
امیدوارم راحت بتونم انجامش بدم. ...
همه چیزش قابل انجامه ... الی دل کندن از کامپیوتر . منی که روزی ۱۳ ساعت باهاش کار می کنم چجوری باید ازش دل بکنم ؟؟؟؟؟؟
امیدوارم لااقل از پس اینیکی بر بیام . فقط امیدوارم . اصلا و اصلا مطمئن نیستم .

این خوشتیپی هم داره کم کم برای من دردسر می شه


این سایت آنا بدگله که به ما حال نداد ببینیم قبول شدیم یا نه . رفتم روزنامه گرفتم . اونم باهزار بدبختی . خیلی قاراش میش بود اوضاع . دائم صدای جیغ دخترها می اومد . وضعیت اسفناک بود . یه جورایی همه انگار باهم فامیل بودند . ......
منم قبول شدم ........ چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟    باستان شناسی .
با اون چیزی که خودم می خواستم یه جورای خیلی زیادی تفاوت داره
حالا نمی دونم بایست برم یا نه ....
 یه کی نیست با من مشورت بکنه ؟؟؟؟؟؟
چه کسی بود صدا زد میلاد ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!