پنجشنبه صبح رسیدیم اونجا . البته یه مقدار زیادی صبح بود . هنوز همه جا تاریک بود و ما در به در دنبال محل خوابگاه تو شهر ویلون و سیلون بودیم . بعد از کلی گشتن بالاخره پیدا شد… یه ساختمون چهار طبقه نازیبا . یه ساختمون درب و داغون به اسم خوابگاه . کنار زایشگاه کوثر … چهار طبقه ساختمون. هر طبقه دو واحد. هر واحد دو اتاق و هر اتاق 6 تا تخت . زیاد جالب بنظر نمی رسید. ولی خوبیش این بود که من زود رسیده بودم و کل ساختمون تقریبا خالی بود( تقریبا 6 نفر اومده بودن ) بنابراین می تونستم هر جا رو دلم می خواد انتخاب کنم . بی خیال حق و حقوق دیگران. … قرار شد تو واحد 2 بمونم . ولی چون زود رسیده بودیم فعلا تو واحد 2 اتراق کردیم تا بچه ها بیدا بشن و من وسایلم رو ببرم اونجا . … واحد یک اصلا اوضاع جالبی نداشت . در و دیوار فرو ریخته . با پنجره های مشجر به چارچوب جوش داده شده بیشتر شبیه یه زندان بود تا خوابگاه . .. واحد دو یه مقدار اوضاعش جالب تر بود . تو اون واحد فعلا 4 نفر بودند و قرار بود 8 نفر دیگه هم اضافه بشن . احسان 1 و ---- و میلاد جنوب ( برای اینکه دو تا میلاد بودیم من شده بود میلاد شمال و اون میلاد جنوب) تا ظهر بهراد هم به جمع مون اضافه شد . احسان و --- بچه های آروم و خوبی بنظر می رسیدن . همین طور هم بود . البته فقط یه مقدار زیادی خوب بودن . ساعت 5 صبح بیدار باش بود برای نماز سر وقت . … هه . اونم با صدای بلند قرآن که از تو واکمن به صورت دلخراشی پخش می شد . .. دقیقا بعد از دو روز و چند ساعت از اون واحد با بهراد کوچ کردیم به واحد سه . اون جا اوضاعش خیلی خیلی جالب تر بود . یه اتاق تر و تمیز با دیوارهای تقریبا سفید و بدون میخ . (دیوارهای اتاقهای دیگه حدااقل 25-30 تا میخ داشتند) .بعد از چند ساعت به یه اتاق فوق العاده قشنگ تبدیل شد. بهراد بچه تهران بود ولی اصلیتش ترک بود . یکی دیگه بود که اسمش یادم نیست اون بچه کرج بو.د ولی اصلیتش کرد بود . گلچین بسیار جالبی بود هر کی از یه جا . بهراد علاوه بر بامزه بودنش یه خصوصیت دیگه هم داشت واون این بود که به قول خودش یا (تهرونی ها) بچه باحال بود . تا غروب احسان 2 هم که از دوستای چند روزه بهراد بود به جمع مون تو اتاق اضافه شد . دو سه روز بعد هم کاوه و ---- هم اومدند …
تو اون 4 و نیم روزی که اونجا بودم کلی بهم خوش گذشت . غم غربت هم فقط 3 ساعت اول اذیتم کرد بعد برام عادی شد و بهش عادت کردم. دوشنبه سیزدهم هم بعد کلی اینور و اونور دویدن و از 20 نفر امضا گرفتن بالاخره انصرافمو تسلیم دانشگاه کردم . و ظهر 13 مهر در یک 13 خوش یمن برگشتم شهر خودم…. یه جورایی دلم واسه بچه های اونجا تنگ شده . هر شب تا نصف شب بیدار بودیم و جک می گفتیم و تو سر و کله ی هم می زدیم . یادش بخیر . دوستیهای بسیار کوتاه و شیرینی بود . امیدورام هر جا هستن موفق باشن . آی دی . یا تلفن چندتاشونو دارم ولی اصلا دلم نمی خواد بهشون زنگ بزنم یا براشون پیغام بذارم. چرا … ؟؟؟ چون خرم .
نمی دونم چند بار دیگه باید از کنار هم رد بشیم و 2-3 ثانیه تو چشمای هم نگاه کنیم و بعد از خجالت سرامون رو بندازیم پایین و راهمون رو بگیریم و بریم. چند بار دیگه مونده معلوم نیست . خیلی دلم می خواد بدونم آیا تونستم حرفهامو از تو نگام بهت بفهمونم یا نه . نمی دونم . ای کاش تونسته باشم...دلم می خواد یه روز بیام درست جلوت وایسم و تمام حرفهامو چشم تو چشم بهت بگم . فقط از این می ترسم که معنی نگاه های تورو بد فهمیده باشم.
آخرین بار فکر کنم نزدیکهای کارنامه گرفتن سال سوم دبیرستان بود یعنی نقریبا 3 سال پیش شاید هم بیشتر شاید هم کمتر . امروز هم بعد از اونهمه مدت دوباره سه تایی با هم رفتیم (به قول بچه ها گفتنی ) سونی کلوپ (همون کلوپ پلی استیشن) . درست تو همون کلوپی که اونموقع ها می رفتیم همون کلوپی که نزدیک خونهی ما بود . درست جلوی کوچه مون بود . .... زنگ تفریح که می شد با هزار دنگ و فنگ و قربون صدقه «در» دار مدرسه رفتن، از مدرسه می زدیم بیرون . یک راست می رفتیم کلوپ و سه تایی رو یه دستگاه فوتبال 99 بازی می کردیم . اون موقع 99 برای خودش کلی غول بود . ..... این سعید هم همش من و احمد رو می برد . اون از اول تا آخر می نشست و من احمد مدام جامون رو عوض می کردیم . خیلی حال می داد .
امروز هم رفتیم همونجا روی همون صندلی ها نشستیم . باز هم سه تایی بودیم و یه دستگاه با دو تا دسته بازی . اینبار اما 99 دیگه آخرین بازی به حساب نمی اومد ولی ما هم یا ایام کردیم همون قدیمی رو بازیدیم. اینبار من بیشتر بردم . ولی زیاد حال نداد . اونموقع ها استرس از مدرسه جیم شدن هم به ماجرا اضافه می شد و کلی به حال ماجرا می افزود . اون موقع ها به شوخی می گفتیم الان داره پالیک (ناظممون) فانوس به دست دنبالمون می گرده و اسممون رو صدا می زنه .
اون موقع دبیرستانی بودیم یا به عبارت دیگه بچه مدرسه ای . ..... الان اما سعید دانشجوی سال دومه و من و احمد هم تازه شدیم جوجه دانشجو !!!! ببین چه شود ....... این سعید هم کردستان دانشجو هست . با چیزایی که اون تعریف کرد ، من فقط امیدوارم سالم این یه سالو تموم کنم تا سال دیگه برم روی رشتهی اصلی خودم . امیدوارم سالم بمونم .
آخه تو کجای دنیا دیدی آدم بیاد خودشو انگشت بکنه ؟ هان ؟ کدوم آدم عاقلی اینکارو با خودش می کنه؟ تو خودت انگشت فرو می کنی .بعد اون پاره می شه . بعد می یای درستش کنی می زنی نصفشو به باد می دی . آخه چرا ؟ تو مگه از خودت خواهر و مادر نداشتی ؟
می یای انگشت توی دماغت کنی بلکه از اون وضعیت اسفناک نفس کشیدن راحت بشی . می زنه انگشت از تو دماغت می یاد بیرون . مجموع سوراخ های دماغت می شه 3 تا . همه چیت سه بود یه سه دیگه هم بهت اضافه می شه . بعد با اون دماغ سوراخ می ری دکتر. دکتر هم نصف دماغت رو می بره . پوست اطرافش رو می کشه رو سوراخه ، تا سوراخه رو بپوشونه شاید دماغت درست بشه .
بعد تو با کمال پررویی می گی بینی ام انحراف داشت، دادم عملش کردند ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! .
آخه هر کی ندونه من که می دونم که تو داشتی انگشت تو دماغت می کردی زدی دماغت رو سوراخ کردی . نکن اینکارو . دروغ چیز خیلی بدیه. اون حتی از مرغ خوردن هم بدتره . نکن اینکارو . دروغ نگو .......
من از ایلام برگشتم . اگه بخوام ایلام رو در یک جمله تعریف کنم و رک رو روراست راستش رو بگم . باید بگم :
شهر مزخرفی یه.
حالا به موقعش همه شو تعریف می کنم . ولی راستش اینه که اگه بخاطر دانشجوهای دانشگاهش نبود من دیگه ایلام برگرد نبودم .
این خوشتیپی هم داره کم کم برای من دردسر می شه