می شه یکی به من بگه اینجا چه خبره ؟ نه اصلا تو اینترنت چه خبره ؟ این کافه نته که می گه ادیتورت نسخه پایینه نمی تونم این بالا رو بهت نشون بدم . خب این هیچی بعد اون وبلاگ طرفدران ا.ب.ی دعوا شده بدجور به ضد و خورد کشیده سر نوشته من ۷۷ نظر دادن سر این یکی ۲۳۲حالا کی حوصله داره این همه رو بخونه بفهمه موضوع از چه قراره ؟ بعدش هم که این بلاگ اسکای آدمو تهدید می کنه ... من می ترسم . ببینم این که شامل حال عادت و س.اد.گ.ی که نمی شه ها یعن? می شه ؟ نه .... حالا مرد حسابی چرا تهدید می کنی ؟ مگه خودت خواهر و مادر نداری ؟ دهه . آها بعد نمی دونم اینجا ادامه بدم یا اونجا صد البته اینجا مرده شور اون پرشین بلاگو ببرن با بازسازی وبلاگشون اه اه اه حالم بهم می خوره . بعد هم که این هوا باز ضد به سرش بارونی شد البته ها بارون اشکال نداره ولی الان یه خورده همچین بگی نگی وقتش نیست . اه من می خوام از این شکلکها بذارم نمی شه . کلی می خواستم حرف بزنم همش یادم رفت . دهه . آخه مگه می شه از کافه نت وبلاگ آپدیت کرد . تصمیم گرفتم یه کم ننه من غریبم بازی در بیارم وبلاگ س.اد.گ.ی رو تعطیل کنم یعنی که چی اینهمه وقت می ذاشتم یکی نظر نمی داد دلم به نظرشون خوش باشه . خالا اگه صد سال به صد سال آپدیت کنم دیگه ببین چی می شه . عرضم به حضورتون این وبلاگ من گاهی اوقات ریختش عوض می شه . شما به بزرگی خودتون ببخشید سرمه خانم . الانم اون چیزایی که اونجا نوشته بودم رو دوباره می ذارم اینجا حیفن آخه لی زحمت کشیده بودم تایپ کرده بودم ./. اصلا از شانس بد من همون اوا خواهره زد گفت باید بازسازی بشه . پوفت
یک روز بعد ... تغیرات دو روز بعدترش . نقصیر منم نیست کار کاره رفیق نابابه
اوفیش خیالم راحت شد . دیروز اومدم اینجا رو آپدیت کردم فراموش کردم یه اسم خاصی رو داغون کنم .و تا صبح اصلا خوابم نبرد . ولی الان خیالم راحت شد . اوفیش

اوا خواهر

تو یه وبلاگی که فکر می کنم قبلا هم دیده بودمش (من لیلا ... کو مجنون ؟!) دیروز یه چیزی دیدم که ذهنم رو به خودش خیلی مشغول کرد اونجا از ازدواج دو پسر بحرینی صحبت کرده بود و عکسی هم از این دونفر گذاشته بود و اسم این دو فایل رو هم گذاشته بود : «eva,eva2» ::::: (گرچه ظاهرا این نامگذاری رو خودش انچام نداده و برای یک سایت دیگه بوده ... به هر حال )نمی خوام از مساله آزادی جنسی حرف بزنم ، و این کار این دو پسرو شرعی و منطقی جلوه بدم اما منظورم اینه که متاسفانه خود زنها (دخترها) وقتی با همچین مساله ای روبرو می شن احساس می کنن که این دو پسر از درجه مردانگیت خودشون افول کردن و به جلگه زنان پیوستند و به همین خاطر بهشون می گن « اوا» لفظی که بیشتر مرسومه که زنها ازش استفاده می کنن (اوا فلانی... ).در ذهن این افراد درجه بندی جنسی در ابتدا مرد و سپس زن ه . مردها ارجح تر از زنها هستند اگر مردی رفتار زنانه داشته باشه ( زن پوشی ، فوت فتیشی ،یا بقیه این دسته بندی ها) دیگه« مرد» نیست و برای اون ،اون ارزش و اعتبار یک «مرد» رو قائل نمی شن ، اما برای یک زن که رفتار مردانه داره ( شلوار مردانه ، پیراهن مردانه ، کفشهای مردانه ، بپوشه ، کوتاه کردن موی سر ، کوچک نگاه داشتن سینه ها چیزی در حدود نامرئی و ...و در کل مبدل کردن چهره به یک چهره‌ی کاملا پسرانه که تشخیص ایندو واقعا مشکل می شه ) عموما احترام بیشتری قائلن و اگر زنی بر فرض ،حس خشونت داشته باشه و تو دعواهای مردانه ( منظور کار عموم مردهاست) شرکت کنه ، تو سر بریدن حیوانات (گاو و گوسفند و مرغ) مهارت داشته باشه ، از درخت بالا بره ، کار سخت بدنی بکنه ، تو مزرعه یا باغهای میوه فعالیت بکنه و ... می گن « شیر زن » یعنی درجه ای بالاتر از یک «زن» بودن و نزدیک به درجه‌ی «مرد» بودن ،می خوام بگم که تمام دخترها و زنهای ما هم با این رفتارشون «اثبات» می کنن که مردها حتی از نظر خودشون هم در درجه ای بالاتر از خودشون قرار داره ، و خودشون رو کم ارزش تر از مردها می دونن .این در حالیه که همین دخترها و زنها دم از آزادی و برابری می زنن و خودشون رو یک فمنیست می دونن ، در صورتیکه در عمل و در رفتارهای اجتماعیشون عکس این مطلبو بروز می دن ... حرف «ز» از لحاظ حسی از ارزش کمتری برخورداره واگر در جمله ای این حرف زیاد تکرار بشه احساس تزلزل و پریشانی و ضعف به انسان دست می ده . دقت کنید به کلماتی که جنبه ‌ی منفی دارن و صدای « ز» توشون استفاده شده : ضعف ، زاری ، زوزه ، زندانی ، زشت ، برزخ ، شاید با یه مثال ساده تر از شعر «منوچهری دامغانی » که با این واج آرایی و استفاده بیش از حد از دو صدای«ز» و «خ» احساس پاییزی بودن رو بخوبی منتقل می کنه ،،،، بتونم منظورم رو برسونم ...... «ز» و «خ» بخاطر فروپاشی و پریشانی برگ ها و ... خیزید و خز آرید که هنگام خزان است باد خنک از جانب خوارزم وزان است وان شاخ رزان بین که بر این برگ رزان است گویی به مثل پیرهن رنگرزان است دهقان به نعجب سر انگشت گزان است کاندر چمن و باغ نه گل ماند و گلنار و صدای «ش» حس آشوب و هیاهو و در عین حال قدرت و بزرگی رو منتقل می کنه ، نگاه کنید به اسامی خوانندگان ایران ، بزرگان و پادشاهان که اکثرا از حرف ش استفاده شده : داریوش ، گوگوش ، سیاوش، شهرام (ها)،شادمهر ، شهیار ، شهره ،شیلا، شکیلا ،شانی ، شیرین ، کوروش ، و ده ها اسم دیگه که بخاطر استفاده از ش انسان در هنگام تلفظ بهشون یه ارزش بیشتری می ده ، اینم یه شعر از حافظ که از« ش» برای رسوندن خواننده هاش به محیط مورد علاقه اش زیاد استفاده کرده : شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی غنیمت است دمی روی دوستان بینی حالا اینو بخاطر این گفتم که چرا می گن «شیر» «زن» و مثلا چرا نمی گن عقاب زن یا پلنگ زن. فکر کنم واضح توضیح داده باشم (البته ار یه کتاب درسی هم استفاده کردم )( اینم بخاطر کپی رایتش : کد کتاب هست : 4/594) حدااقل برای من داره ثابت می شه که خود دختر ها و زنها هم قبول دارن که کلا کمتر از مردها ارزش دارن . چیزی که خودم واقعا بهش معتقد نیستم ، اما مثل اینکه در قبال این جور رفتارها منم باید به این باوری که اونا رسیدن هم برسم. حالا اگه حرفی نظری دارید که بنظرتون این حرفهای من خزعبلاتی بیش نیست و اون دو نفر همون «اوا خواهر» های پیشین هستند ، خوشحال می شم و حاضرم بشنوم ، اگه می تونید به نویسنده‌ی اون وبلاگ هم بگید که اگه بنظرش من ارزش جواب دادن رو داشتم یه جوابی به من بده و منو به افکار و ذهنیاتی که بهشون باور و اعتقاد داره برسونه . (خودم جرات ندارم بگم ، می ترسم )

تو سایت گفتمان بود (البته اگه اشتباه نکرده باشم ) که یکی یه تاپیک باز کرده بود که کلمه‌ی عشق از کجا اومده و معنای تحت اللفظیش چیه ؟ یکی هم جواب داد : در زبان عربی نام گیاهی «عشقه»است و این گیاه همون گیاهیه که ما ایرانی ها تو زبون خودمون بهش می گیم پ.ی.چ.ک . که عشق بخاطر شباهتش با اون گیاه از اسم اون گیاه مشتق شده.دلیلش هم اینکه که عشق برای انسانها مثل همین گیاهه ، تمام زندگی آدمها رو تحت الشعاع قرار می ده ، کاملا همه چی رو به خودش وابسته می کنه اما با گسترش و رشد خودش لطمه بسیار بزرگی به انسانهای عاشق می زنه و در نهایت همه چیز رو نابود می کنه و خودش می مونه با سرسبزی خودش . پ.ی.چ.ک به دور هر گیاه دیگه ای بپیچه اینقدر این پیچش خودش رو ادامه می ده تا تمام اونیکی گیاه رو اشغال کنه تا حدی که دیگه چیزی از گیاه اولیه دیده نشه و بعد در خفا و به دور از چشم هر نامحرم یا محرم دیگه ای آرام آرام گیاه اولی رو به تباهی می کشونه و اون رو در آغوش خودش خشک می کنه !!! حالا بازم می گی تو یک «پ.ی.چ.ک» سبز هستی ؟؟؟

بیکار

 

از جاش تکون نمی خورد ، اصلا هم به روی خودش نمی آورد که بد جایی نشسته ، منم هر کاری می کردم که از اون جا بلند شه نمی شد ، گاهی سرمو بالا و پایین می کردم تا شاید با این حرکت پاشه و بره اما فایده نداشت ، از شانس بد اطرافمون هم پر آدم های مختلف بود و من نمی تونستم با اشاره انگشتام و یا کف دستم حرکتش بدم ، هیچ راهی به ذهنم نمی رسید ، و تو اون شرایط نگاه های عجیب و غریب مردم که انگار یه چیز خارق العاده دیدن منو بیشتر عصبی می کرد  و اجازه‌ی تمرکز بهم نمی داد . اگه روبرو شدن با مردم تو اون شرایط برام اشکالی ایجاد نمی کرد حتما از بقل دستیهام کمک می گرفتم. تو اون وضعیت تنها راهی که به ذهنم رسید این بود از توی جیب شلورام یه دستمال کاغذی بردارم و از اون کمک بگیرم که یهو بقل دستیم زد به پلهوم و گفت اقا ساعت خدممتون هست ، منم که شوکه شده بودم و انگار حین ارتکاب به جرم لو رفته باشم یهو برگشتم به طرفش که با کمال شرمندگی اون چیز چندش آور از روی نوک دماغ من به روی دست بقل دستیم پرتاب شد و هیچ راهی به غیر از فرورفتن توی زمین برام باقی نذاشت .

بی جنبه

من دارم متوجه یک سری اتفاقات نیمه جالب در این و اونیکی وبلاگم می شم . یه نفر آدم با یه آی پی برام در چند روز در پست های مختلف نظر داده و هر بار خودشو یه چیزی معرفی کرده و یه جور حرف زده که با بقیه نظراش فرق بکنه . تورو خدا بگین چه خبره .من جنبه ندارم کار دست خودم می دم ها . اخه مگه می شه این همه آدم همه با یه آی پی ؟؟؟؟

فوتبالیستها




 هوا که آفتابی بشه و شاید یه جور دیگه بشه گفت آفتاب که هوایی بشه بهمراه اون فیل آدم هم یاد هندوستان می کنه و حال و هوای آدم هم هوایی می شه بخونی می فهمی چرا :

سوم دبیرستان بودم ، بعد از سالها یه معلم ورزش بهمون افتاده بود که لااقل یه چیزی از ورزش سرش می شد و حداقل خودش یه زمانی فوتبالیست بود ، اونم فوتبالیست تیم ملی ... چهارشنبه ها ساعت اول زنگ ورزش بود ، و چون حیاط مدرسه مون بسیار کوچیک بود و سیمانی و بدرد ورزش نمی خورد و چون معلم ورزشمون کلید یه زمین فوتبالو داشت به ما گفت اگه می خوایین روزهایی که ورزش دارین صبح بیایین اونجا و بعد از ورزش کردن بیایین مدرسه و ماهم قبول کردیم ، من هم جز اولین دفعاتی بود که فوتبال بازی می کردم ، خیلی باحال بود اونم تو یه زمین حسابی بزرگ ، منم دو ام حسابی خوب بود و همیشه از همه جلوتر بودم ، برای همین بهم می گفت شش(6) ششه ، یعنی که مثلا نفس کم نمی آوردم. بگذریم خیلی روزهای خوبی بود بهترین خاطراتم از زنگ ورزش بر می گرده به همون روزها ، چه لذتی داشت صبح زود تو سرما دوییدن، و بعد عرق کردن با یه لایه عرق روی بدن رفتن مدرسه و گوش کردن به درس شیرین فیزیک . همیشه آقای جاوید جهانگیری (معلم ورزشمون) بهمون می گفت بچه ها قدر این روزها رو بدونید  سال دیگه می رید پیش دانشگاهی دیگه هر کدومتون می رید یه جا و دیگه همدیگه رو نمی بینید قدر این روزهاتتون رو بدونید . خیلی هامون تو دلمون بهش می خندیدیم و می گفتیم خب بابا خفه کردی مارو فهمیدیم ، قدر می دونیم دیگه ، ولی حیف که قدر ندونستیم اون سال تمام شد رفتیم پیش دانشگاهی هر کدوم آواره‌ی یه جا من که بالکل مدرسه نمی رفتم بقیه هم همینجور . امسال هم که هیشکی هیشکی رو نمی بینه گاهی تو خیابون همدیگه رو می بینیم و با زور یه سلام می کنیم و بعد ... .چقدر دلم می خواد دوباره برم مدرسه ، سر صبح با پالیک (ناظممون) کل کل کنم از پنجره طبقه های بالا گچ پرتاب کنم به کله‌ی بچه های تو حیاط ، زیر ... بچه ها گچ له کرده برزیم تا وقتی نشستن ... خاکی بشه . سر صف تو حیاط مدام جامون رو با بچه های دیگه عوض کنیم و هی بلند بلند وسط حرفهای مدیر و ناظم تیکه بندازم که مثلا جلوی بچه های سال اولی بگم من از کسی نمی ترسم  یا وسط کلاس درس هی بلند بلند چرت و پرت گفتن کتاب های علمی دیگه خوندن و هی ترسیدن از اینکه الان معلم حسابان منو ببره پای تخته و من هم هیچی بلد نباشم جواب بدم... هی خدا . قدر بدونید تو رو خدا قدر بدونید اگه هنوز مدرسه می رید قدر این روزهاتون رو بدونید ، اگه هم نمی رید که مثل من بشینید حرص بخورید که ای کاش یه کم بیشتر کرم می ریختید . چقدر دلم واسه زنگ ورزش تنگ شده ، دقیقا همین موقع های سال که هوا خوب می شد و تو شمال کمتر زمین گلی دیده می شد ، مصادف بود با اوج دوران ورزشکاری ما . هی ... ای کاش می تونستم برم دنبال تمام بچه ها و جمعشون می کردم و دوباره می رفتیم یه دوساعتی فوتبال بازی می کردیم  (حالا نیست خیلی فوتبالیستم ، آخرین باری که بازی کردم یک سال پیش بود) ...ا                                           
گه می شد وای چی می شد ، می اومدن دوباره ، اون روزهای قشنگ عشق ، اما حیف که محاله

                                                            



خداحافظ یاهو مسنجر

به چیزی که دل ندارد ، نباید دل بست .

تو این چند ماهی که از کارکردن من یا یاهو مسنجر می گذره ، به غیر از اتلاف وقت و از دست دادن روحیه و شنیدن متلک از دهن دوست و آشنا و کل کل کردن با پسرهای دختر باز که فکر می کردن منم دخترم چیز دیگه ای عایدم نشد ، تو این مدت شاید بارها و بارها دیگران رو از دست خودم رنجوندم (به خاطر بی حرفیم) ، و شاید در بعضی مواقع مزاحم راحت بودن بعضی ها تو مسنجر یاهو بودم که نمی تونستن خودشون رو نشون بدن . اما به هرحال تجربه‌ی بدی نبود و حدااقل خوشحالم از اینکه تو این 7-8 ماه زیاد وقت خودمو تو چت رومها و چت کردنهای بیهوده با ارازل و اوباش نگذروندم . و لااقل اون دو سه باری که واقعا بعد از چت کردن با «بعضیا» احساس آرامش و تخلیه شدن فوق العاده ای بهم دست منو راضی نگه می داره . اما حیف که بدیهاش بیشتر از خوبی هاش بود . گرچه زیاد هم از این کارم ناراضی نیستم ، دوست دارم برگردم به همون دنیای ساده و یک رنگ خودم تو روزهای گذشته ام ، بسیار برام لذت بخشتر بود اما حالا تو این دو سه روزی که مسنجرم رو باز نکردم احساس خاصی دارم . اگرچه الان یه مقدار احساس عذاب وجدان می کنم و عین این معتادها دستام و محکم بغل کردم و نشئه‌ی نشئه ام ... عذاب وجدان دارم بخاطر اینکه ممکنه تو این دو سه روز «بعضیا» چیز تازه ای برای گفتن به من داشتن و هیچ وقت نمی تونن بیان اینجا و اینارو بخونن و متوجه اصل موضوع بشن و  شاید به  اشتباه فکر کنن که  دارم بهشون کم محلی می کنم ، امیدوارم توی ته دلشون منو ببخشن.

                       و تمام شد ...

تمام شد همه‌ی اون بی مهری هایی که نصیب من  می شد از دست اون آدمهای فوق العاده مغرور ...

 نمی دونم چرا ولی هر وقت حال و هوام عوض می شه با اینکه خیلی زیاد در انتخاب نوع موزیکی که گوش می دم وسواس دارم و تقریبا روی صدای یه آقایی خیلی یک دنده ام، میرم سراغ ترانه‌ی «مسافر» حسین زمان ، ترانه قشنگیه آهنگسازش بابک بیاته و ترانه سرا احمد دانش ، بدجوری این ترانه هواییم می کنه از دیروز تا الان شاید نزدیک به سی ،  چهل بار همین یه ترانه رو بطور ممتد گوش دادم . دفعه‌ی پیش  که اینجوری شده بودم زمانی بود که مدرسه می رفتم یه روز صبح  دیدم اصلا  حال مدرسه ندارم و بدجوری این ترانه تو من اثر کرده . مدرسه نرفتم بجاش رفتم«شیطان کوه» صبح زود ساعت 8 اونم روز اداری که همه مدرسه ان  یا سر کار من داشتم پله های کوهو بالا می رفتم ، خلاصه اینقدر اینو زمزمه کردم تا خسته شدم و اومدم خونه و بعدش هواش از سرم پرید .
الان هم همونطوری شدم ، گفتم اینو بذارم اینجا شاید دوباره از این حال و هوا در بیام ولی خب خدایی اش خیلی دارم حال می کنم ، احساس بسیار جالبیه ...

 

 

                                        

 انـــــتــظـــار بـرای طـلوع خــورشـیـــد     یا    بیرون آوردن خورشید از  پشت کوه ها

 گم شدم تو شهر ظلمت
           ردپایی تو شبا نیست
                      با صدای هق هق من
                                  کسی اینجا آشنا نیست

                                                ای صدای آسمونی
                                  پرم از هر چه شنیدن
                  کاشکی می شد پرکشیدن
       به هوای با تو بودن
نمی دونم ... نمی تونم بیرون بیارم ... راهش رو بلد نیستم ....
                              

اگه سنتون قد نمی ده نخونید خب :


 بدجوری هواتو کرده بودم ، دلم واسه ات خیلی تنگ شده بود ، گفتم پا می شم می رم خونه می بینمت صداتو می شنوم دلم وا می شه . وقتی رسیدم دیدم روی تخت افتادی و به سقف خیره شدی ، نمی دونم تو دلت چی می گذشت اما  وفتی اومدم تو اتاق هیچ حرکتی نکردی . بگی نگی یکم بهم بر خورد . خواستم پیشت دراز بکشم اما تخت به اندازه کافی جا نداشت ناچار رو لبه تخت نشستم دستت رو گرفتم و نشوندمت روی پاهام .  بدون هیچ مقاومتی قبول کردی و هر جور گردوندمت چرخیدی . خودتو کاملا در اختیار من گذاشتی ،دستم رو روی تنت لغزوندم ناصافی هایی توجه مو جلب کرد، نگاه کردم  دیدم که رو جای جای بدنت اثر زخمهاییه که از ضربه های من باقی مونده ، دلم نمی خواست اینطوری بشه . ولی خب چاره ای که نداشتم باید درک کنی،  چکار کنم که با این کار لذت می برم با صدای ناله هات یه حس عجیب غریبی بهم دست می ده ، نمی دونم خوشت می یاد یا نه ولی به من که خیلی می چسبه ، مخصوصا اینکه صداتم خیلی ناز و قشنگه .  
می دونم نامردیه و شاید تا حد خیلی زیادی بی غیرتی اما من وقتی داشتی  زیر ضربات من ناله می کردی صداتو ضبط کردم ، فکر نکنم متوجه شده باشی .....
نـــــالــــــــه


واسه ذهن منحرفتون یه فکری بکنید