تمام وسایلهاشو جمع کرد ، همه رو ریخت تو یه ساک کوچیک . یه ورق کاغذ A4 رو که از قبل آماده کرده بود از تو جیبش در آورد و روی تختش انداخت .به اتاقش یه نگاه دیگه انداخت و همه چی رو قشنگ به ذهنش سپرد و بدون هیچ حرکت اضافه ای از خونه زد بیرون . . .
مادرش وقتی رفت تو اتاقش تا از اون خبری بگیره ، متوجه کاغذ روی تخت شد ، اونو باز کرد و روشو خوند . هر چقدر که کاغذو زیر و رو کرد جز چند تا کلمهی ساده چیز دیگه ای ندید . تو اون کاغذی که سفیدی موج می زد فقط چند تا کلمه نوشته شده بود .
پدرشو صدا زد که بیاد و اون نوشته رو بخونه ، وقتی اون کاغذو دید درست مثل مادرش ناراحت شد ، تمام کاغذو زیر و رو کرد تا شاید چیز دیگه ای پیدا کنه ، اما نکرد .
خشمگین و عصبانی رو به مادرش فریاد زد : آخه این پسره طریقهی صرفه جویی کردن رو یاد نگرفت ، نگاه کن ، یه کاغذ به این بزرگی رو حروم کرده تا بنویسه : من رفتم ، برای همیشه !
می سراید برای او ، می نوزاد برای او
برای او ، برای بیداری او
برای اشاره ای از سوی او
اما هیچ نشانی از رضایت و یا بیداری در حالات او حس نمی کند.
اکنون نیز همانگونه که بود در بستر خویش بی نشان از هیچ حسی آرمیده است .
بناچار نغمه هایی را که عاشقانه برای بیداری او بر روی کاغذ منتقل کرده بود ، با حسی غریب در انگشتان خود مچاله کرده و به سوی سطل زباله پرتاب می کند .
دوباره همه چیز از نو شروع می شود ، اما اینبار با نغمه و آوازی متفاوت ، می نوازد تا نشانی از رضایت و بیداری در چهرهی او ببیند .....
و تکرار چندین بارهی این حالات ....
سطل زباله از نغمه هایی که براستی هر کدام به معنای واقعی کلمه دل نشین بودند ، انباشته شده است .
به سطل انداختن نغمه ها را آغازی برای پیدایش نغمه ای متفاوت می داند .
می سازد و می نوازد و بر روی کاغذ منتقل می کند ، ... اما اینبار در حال نواختن نغمه متوجه حالتی از بیداری و رضایت در چهرهی او می شود . سراپا شوق و شادی نواختن را ادامه می دهد ، اما او پس از بیداری به بالای سر نوازنده و نغمه ساز امده و نغمهی بیدار کنندهی خود را به مانند تمامی نغمه های زیبای دیگری که نغمه ساز عاشقانه برای بیداری او ساخته و نواخته بود ، به سطل زباله پرتاب می کند .
تو شهر های بزرگ حلوا پخش نمی کنن ، می دونم ، اما اینجا به درد من یکی نمی خوره ، وقتی می خوای برای خودت یه «کول دیسک» بگیری و تمام این استان لعنتی رو زیر پا گذاشتی و از همه پرسیدی که همچین چیزی دارن یا نه و اونا در جواب بهت گفتن این چی چی هست و چکار می کنه ،می فهمی که ..... وقتی مدتها دنبال یه کتاب آموزشی می گردی و بالاخره ردش رو یه جایی پیدا می کنی ، ولی وقتی می خوای بگیریش در جواب از طرف فروشنده می شنوی که : 5 تا آورده و دو نفر اومدن و 3 تا رو خریدن و دو تای دیگه رو هم بقیه تو همون چند ساعت اولی درو کردن ، می فهمی که ......... وقتی بزرگترین آرزوت اینه که سی دی اورجینال آلبوم یه خواننده رو که خیلی هم دوستش داری بگیری ، ولی کپی کج و معوج اون سی دی بیست و سه چهار روز بعد از پخش آلبوم به دستت می رسه ، .... و برای شنیدن آلبومی که چهار سال شب روز منتظر شنیدنش بودی ، ( و هــــــــــیــــــچ کسی روی کرهی زمین نمی تونه درک کنه که همچین چیزی چقدر برات می تونه مهم باشه) مجبور بشی هر چی سایت تو اینترنت هست رو بگردی و تازه بعد از یکی دو هفته از اینور و اونور گشتن و حرص خوردن از اینکه بقیه اونو شنیدن و تو هنوز نشنیدی یه کپی خیلی بی کیفیت از اون رو توی یه سایتی پیدا کنی و خودت رو با همون سر گرم کنی ..... و خیلی از همین وقتی ها رو می بینی ، با تمام وجودت درک می کنی که اونجا بدردت نمی خوره .
اینجا رو می گم ، همین شهر کوچولوی لعنتی خیلی قشنگ .
اینجا هیچ مدلی نمی تونه منو ارضا کنه ، نه از لحاظ آمورشی ، و نه به لحاظ امکانات باز آموزشی یا حداقل تفریحی . اینجا بدرد کسی می خوره که بزرگترین تفریحش چت کردن و متر کردن خیابونها باشه ، و از کار با کامپیوتر فقط کار با یاهو مسنجر رو بلد باشه . اینجا بدرد هر کسی بخوره به درد من یکی نمی خوره . حیف که هیچکس نمی تونه درک کنه که اینایی که گفتم چقدر برام مهم بودن و هستن ،و من اینجا هنوز باید حسرت داشتنشون رو بخورم . هیچ کس نمی تونه درک کنه ، هیچ کس ./.