بدون شرح

بدون شرح

چه شود

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

یاهو . ارکات

آقا مبارک باشه
انشاالله به پای هم پیر شیم .
الهی هزار سال من زنده باشم اونم حالو موند موند نموند هم موردی نداره هر جور میل خودشه .
آقا دوباره مبارک باشه
خانوم یکباره مبارک باشه
حالا خانوم دوباره مبارک باشه
به سلامتی ما هم دیگه آره دیگه .
اینجوری هم که همیشه  نمی شه غصه خورد
گاهی شانس اینجوری در خونه‌ی آدمها رو می زنه .
گاهی دو تا هوو با هم کل می ندازن اینوسط یه چیزی گیر ما می یاد .
تا باشه از این چشم و هم چشمی ها و کل انداختن ها
به سلامتی یاهو هم شد ۱۰۰ مگا بایت . کلی خوشبحالمان شد. کل کل این  دوتا هوو (یاهو . جی میل) این وسط کلی به حال ما ژیگول انداخت .
سلام علیکم
شنیدین که می گن سلام گرگ بی طمع نیست ؟
خب دیگه . ها ؟ یعنی چی ؟
آها یعنی که من می خوام تو سایت ارکات عضو بشم ولی نمی شه یعنی یکی باید برام یه ایمیل بزنه و منو دعوت کنه و من کسی رو نمی شناسم . خب دیگه گفتم .... الان شما به عنوان یک آدم متمدن امروزی باید چکار کنید .؟؟
آفرین باید به آدرس ایمیل من یه میل فدایت شوم بزنید و منو دعوت کنید تا شاید قبول کنم و به اونا افتخار بدم .
یادتون نره ها ....
ای میل من 
منتظرم ها ....

اعجوبه‌ی تاریخ

یه عکس بی ربط
 هشتمین ،عجیب ترین و غریب ترین ، اعجوبه‌ی نرم افزاری تاریخ پیدا شد :
این فایل فلش کم حجم رو دانلود کنید و طبق دستوراتش پیش برید .
دانلود کنید . فوق العاده جالبه .
حتما شگفت زده می شید ، من خودم اول نزدیک بود شاخ در بیارم بعد یه کم فکر کردم ، فهمیدم کلک کار کجاست ، شما هم ببینید ، فکر کنید ، و کلک کارو پیدا کنید . خیلی بامزه است . اگه سخت بود به خودم بگید بهتون می گم .
در ضمن من اینو از جایی کش نرفتم ، و قبل از این تو هیچ وبلاگی یه همچین چیزی ندیدم ، و گرنه ادرسشو می نوشتم .

قابل توجه بعضیا :
 اون بعضیا می تونن جواب نظرشون رو زیر نظر خودشون بخونن .

ریــــــــــــش

 دیدم من مدتهاست به کسی گیر ندادم ، خوبیت نداره ، ممکنه  دردی ، مرضی چیزی بگیرم ، واسه همین گفتم یه بنده خدایی رو پیدا کنم بهش یه گیری بدم که خستگی از تنم همچینی در بره .
نشستم فکر کردم به کی گیر بدم ، به کی گیر ندم که یهو چشمم خورد به کتاب بینش اسلامی، یاد دبیر اونموقع دبیرستانمون افتادم . اسمش آقای ایمانی بود  ، اصلا ها ایمان از قیافه اش چکه می کرد ، یه چی می گم یه چی می شنوی باید می دیدیش ...
اون موقع اونجناب عادت داشتند مارو با نصایح خودشون رنگ آمیزی کنن ، راه و بیراه مارو نصیحت می کردند و به غیر از بالابردن درجه‌ی غیرت مردانگی در وجود ما مبنی بر اینکه مبادا بذاریم خواهرمون از خونه بیرون بره  و بدتر از اون خدای نکرده  پستی و بلندی ای چیزیش دیده بشه  گاهی هم ما رو به بالابردن نشانه های مردانگی در ظاهرمون دعوت می کردند .در همین راستا  یکی از مهمترین اصولی که ما رو به رعایتش تشویق می کردند ، گذاشتن مقادیر متنابهی مو و گاها پشم ، بنام «ریش» بر روی صورت بود . دلیلی هم که برای این مورد ذکر می کردند این بود :
می گفت «من چند وقت پیش شنیدم که یه دختری پیرهن و شلوار پوشیده بوده و یه کلاه هم گذاشته سرشو با یه پسر دیگه ، عین دو تا پسری که با هم دوست هستن ، داشتن تو خیابون قدم می زدند . و این آقا از اون جهت نگران بودند که هیچ کدوم از اونها جانوری بنام ریش روی صورتشون نبود که بشه جنسیتشون رو تشخیص داد و بعدش درست و حسابی حالشون رو گرفت» . واسه همین همیشه به ما می گفتند که حتما یه ریشی ، ته ریشی ، چیزی رو صورتتون باقی بذارید و البته حتما باید به صورت کامل باشه ،ریش پرفسوری و ... اینا معصیت داره  . اگه  ریشه باید حتما کامل باشه که مردم بتونن شما پسرها رو از دخترها تشخیص بدند .
حیف که اون موقع عقلم نمی رسید بهش یه جواب درست و حسابی بدم و الا الان که می دونم چجوری باید سوسکش کنم .حیف.

نکات بسیار آموزنده‌ی دبابیر

 

 اینجا همینجاست !
از لحاظ زمانی هم همین الانه !
24 روز دیگه هم تا قیامت صغری باقی مونده .
 اینجانبان به پیشنهادات دبابیر( جمع دبیر بر وزن اساطیر !) تصمیم بر ان گرفتیم که مطالعات الکتب الدرسی را به حالت کان لم یکن در بیاوریم ، و فعلا تصمیمان را عملی نموده ایم . فلذا برای اینکه از قافله عقب نمانیم مجددا تصمیم گرفتیم فعلایت متستتی (همون تسته منهتی اون مدلیش)  خود را افزایش داده و راه و بیراه از خودمان سوال و جواب تست در کنیم . بنابراین صبح پریروز و بعد از ظهر دیروز از یک مکان به فاصله زمانی چند ساعت دو کتاب تست مجزا گرفتیم ،1 – کتاب تست دروس اختصاصی هنر 2- دروس عمومی هنر .  در ان ساعات ننگین و در حین  خرید این کتب العجیب الغریبه و صد البته نجس و کثیف که حتی دیدن چهره‌ی ننگین ان دو کتب نیز معیصیت دارد و باعث زلزله هایی مثل زلزله چند وقت پیش می شه ، دبیر دوره‌ی دبیرستان خود را مشاهده نمودیم ، آن هم دبیر درس آمادگی نظام با قلم کلانشینکف ، بسیار مشعوف شدیم ، و تا دقایقی گاه و بی گاه از خودمان مقادیر متنابهی سکسه ، عطسه ، پوزخند و غیره در می کردیم ، خوشحالیمان وقتی دو چندان شد که نام دروس اختصاصی هنر از زبانم پریدن گرفت (البته به قصد گوش صاحب مغازه بود) و به گوش آن دبیر مربوطه اصابت نمود. آن دبیر نیز به حالتی مثل حالا وایسا بعدا حالتو می گیرم ، سرشان را مرتبا پایین و بالا نمودند ، و در همان راستای بعدا سر کوچه وایسا حالتو بگیرم ، اسم مبارکمان را نیز مجددا (مثل اون سالها ) حدس زدند ، البته یه چیزی پروندن ، که مثل قدیم غلط از آب در اومد و ما مجبور شدیم ، اسم مبارکمان را با بی عقلی هر چه تمامتر درست و صحیح تحویل آن عزیز دل انگیر نماییم . اکنون ان عزیز برادر با ما و نام ما  و اسم ما و نصفه ای از اسم ما... چکار داره و چه بلایی می خواد سر من بیاره  معلوم نیست ، ولی احتمال آن می رود که منو به عنوان عضو فاسد و نمونه‌ی یک جوان به ظاهر رعنای لات و الواط و آسمون جل و دنباله روی دامبول و دیمبو ی موزیسین  های صد البته جنایتکار غربی معرفی خواهند نمود  .... الله اعلم .
یادم گرامی ....
شما هم مجبورید بابت پرش بی حساب و کتاب نوع لهجه و نوع نگارش منو ببخشید ، یعنی چاره‌ی دیگه ای ندارید .

خودمونی

 من تو زندگی از چند تا چیز خیلی بدم می یاد ، یکی از مهمترین اونا هم اینه که یکی چایی نخورده با هام پسر خاله بشه .از شانس من تو این زندگی هم همیشه همینجور آدمها به تیپ من می خورن . نمونه اش این رفیقم  . بسیار بسیار زود با هر کی شوخی می کنه . مثلا وقتی با هم داریم می ریم یه جایی خب ممکنه من یکی رو تو راه ببینم و یه سلام و علیکی هم باهاش بکنم و از اونجایی هم که یه کم دورم کنده و از شروع  برخورد با طرف تا  برسم به مرحله صمیمیت یه مقدار خیلی زیادی طول می کشه  ، تو این فاصله این دوستم با اونیکی آشنای من شروع می کنه به شوخی کردن ، جور ی که اگه ببینیدشون فکر می کنید حدااقل 5 سال با هم رفیقن .  حالا بعد به دوستم می گم تو این یارو رو می شناختی که باهاش شوخی می کردی ؟ اونم خیلی راحت می گه نه . نمی دونم این وسط من زیادی امل و سردم و یا دوستم زیادی « زود خودمونی » شو  و پر جوش . به هر حال فرقی هم نمی کنه . من نه خودمو می تونم درست کنم نه می تونم این رفتار بقیه رو تحمل کنم .

 کسی می دونه چطور می شه یه آی دی lock شده تو یاهو رو باز کرد و دوباره ازش استفاده کرد ، خواهش می کنم اگه می دونید بهم بگید . برام خیلی مهمه اگه کسی می دونه راهنمائیم کنه 
منو یه دنیا مدیونتون می کنید .

یک سال گذشت

 

اصلا به خودتون هیچ غم و غصه راه ندید که کی حال داره اینارو بخونه ، نه ، لازم نیست بخونید ، واسه خودم نوشتم ، اگرم خواستید نظر بدید ، فکر کنید در مورد حمله‌ی نظامی امریکا به عراقه  یا زلزله‌ی 5.5 درجه در مقیاس فشارهای درونی زمین ریشتر  جمعه بعد از ظهره ، در مورد اون نظر بدید . 

یه بیست روزی هست که شروع به نوشتن این متن کردم ، سعی کردم ، خودمو فشار بدم (بچلونم) تا عصاره ام (نه شرابم) بریزه بیرون ، ریخت ، شد اینا :

10 خرداد اومد . همون روزی که من برای اولین بار شروع کردم به نوشتن حرفهام تو اینترنت ، تو این یه سال خیلی اتفاق ها برام افتاد (البته تو نت منظورمه) ، دوستای خیلی زیادی پیدا کردم ، خیلی خیلی زیاد ، خیلی چیزها یاد گرفتم ، خیلی چیزها فهمیدم ، فهمیدم که این تنها من نیستم که یکسری عقاید خاص دارم (درمورد اون خوانندهه دارم حرف می زنم) تازه فهمیدم که فقط من نیستم که اونو این مدلی دوست دارم ، با محمد مه.دی مر.اد.ی آشنا شدم ، با دکتر سع.ید طا.هر.ی ، یا علی شا.ملو  و خیلی از بچه های دیگه که اسم واقعی شونو نمی دونم ، اما خب این سه نفر با من بهتر و بیشتر هم عقیده بودند ، یه بانوی شرقی هم یادم می یاد که با هم مراوده نظر داشتیم تو وبلاگامون  ، اون هم عاشق این یارو بود و هم عاشق بریتنی اس(نمی دونم چی چی) ، آخرش هم نفهمیدم ایندوتا چه شباهتی با هم دارن ، اصلا به هم نمی خوردن ،یکی یه خواننده‌ی سکسی، اون یکی هم که به شدت با رقص های تحریک کننده مخالف بود .تازه تو سبک خوندن هم که اصلا شبیه نبودن ، عجیب بود . بعدش نمی دونم براش چه اتفاقی افتاد وبلاگش رو از پرشین بلاگ پاک کرد اونم بدون هیچ توضیحی ، دانشجو بود فکر کنم و  یکی دوسال از من بزرگتر ، در هر صورت خدا بیامرزدش . یه بانوی دیگه هم بود بنام بانوی آبی ، اونم از من بزرگتر بود (وهست) فکر کنم حدودا 3-4 سال ، با ایشون هم مراوده نظر داشتیم ، و به پیشنهاد ایشون و بقیه بر وبچز بود که مسنجریدیم  ، حالا بعد این ماجرا ها بود که من با مینا آلبالو نامی آشنا شدم یا نه یادم نمی یاد ، به هر حال هیچ فرقی نمی کنه ، مهم اینه که پاستوریزه باشه ، نکته‌ی جالبی که اینجا بود ، این بود که فکر می کردم ، فقط ممکنه احتمال رسیدن  به یه اتفاقهای خاصی ، رابطه دو جنس مخالف رو تو اینترنت حفظ کنه ، اما با اینکه اون ازدواج کرده بود و دوتا بچه‌ هم داشت ، با هم دوست بودیم. تا اونجایی که من یادم می یاد ، این آلبالو از اون موقع با قالب وبلاگش مشکل داشت ، فکر کنم هنوزم داشته باشه .  بعد فکر کنم با یه بانوی دیگه آشنا شدم بنام پریا ، حالا اینکه من شروع کننده بودم یا ایشون هنوزم که هنوزه فقها روش بحث می کنن ، و منتظر فتوای آقا هستند .  هه هه هه  ، ؟؟؟؟؟ به خودم می خندم ها به کسی بر نخوره من که تا اونموقع هر چی دوست پیدا کرده بودم همه از خودم بزرگتر بودن ، فکر می کردم ایشون هم از من یه 2-3 سالی بزرگتر باشن ، و سه چهار ماه تو این جهل خودم غوطه ور بودم تا اینکه فهمیدم از من کوچکتره ، (ازلحاظ سنی )  . یه دوست دیگه ای هم اون اواخر پیدا کرده بودم بنام بابک ، این از من یه سال کوچیکتر بود ، از یه جهت خیلی شبیه من بود و اون جهت ، فقط و فقط جهت تنهایی بود ، برام مدام نظر می داد ، اونم خیلی خیلی زیاد ، نمی دونم از من چه انتظاری داشت ، شایدهم فکر می کرد من آره و اینا ... ولی من هرچقدر می خواستم تو نظرهام تو وبلاگش جبران کنم . نمی شد واسه همین هم با من قهر کرد ، یه کم بنظرم مشکل داشت(یا من داشتم) ، سر هر مساله کوچیکی دق و دلیش رو با برداشتن لینکم تو وبلاگش خالی می کرد ، هی بر می داشت ، دوروز دیگه دوباره میذاشت . .... دیگه با کی دوست شدم ؟؟؟؟ آهان الان یادم اومد ، یه بانوی بسیار عجیب غریب هم بود بنام مهمان ناخوانده ، این اولین نفری بود که برام نظر داد ، کلی خوشحال شدم اون لحظه ، اخه هنوز 10 دقیقه هم از نوشتنم نگذشته بود ، یه شعر نوشته بود که تقریبا این فرمی بود : نه بر (نمی دونم چیچی ) و نه بر شاخ پیچیدم ، بر گرد خودم پیچیدم ، یا یه همچین چیزی ، (حالا اگه کسی می دونه بهم بگه خوشحال می شم ). با این هم بخاطر پاره ای مسائل سیاسی ، اوضاعمون شکرآب شد ، خیلی مغرور بود ، حالم ازش بهم می خورد و هنوزم می خوره ، اه اه اه عووووووق .  ، یه مریم نامی هم بود با وبلاگ آرزوهای کاغذی ؟ نه نه ، لحظه های کاغذی ،برام مهم نبود که چند سالشه ، ولی فکر می کردم که از من کوچیکتر باشه ، مطمئن نبودم و نیستم ، از اونجایی که من خیلی کرمو هستم ، یه بار یه چیزی تو وبلاگش گفتم ، خیلی ناراحت شد ، بعد معذرت خواهی کردم ، رفع شد ، ولی دیگه نتونستم تو وبلاگش نظر بدم ، ولی اون گاهی برام نظر می ده و جبران می کنه ، چه انتظاری داشته و داره ، نمی دونم ، ولی من که دیگه روم نمیشه براش نظر بدم . بازم بودن ، خیلی زیاد ولی دیگه چیزی یادم نمی یاد .... بعد مجبور شدم از اونجا اسباب کشی کنم ، خیلی خواستم جای بهتری پیدا کنم ، به  مینا آلبالو هم خیلی زحمت دادم ، مرسی مینا آلبالو ، ولی خب نشد ، مجبور شدم برم اونجا ، /..../ اونجا زیاد دوست پیدا نکردم ، خیلی از همونایی رو هم که داشتم از دست دادم ، فقط فکر می کنم دو تا جدید به لیست رفقام اضافه شد که یکی سایه بود و اونیکی هم یاسمن  *.....*، /........./ بعد باز زد به سرم وبلاگمو عوض کردم و اومدم اینجا ، از اون خیل عظیم دوستهای من ، فقط یه مینا آلبالو باقی مونده و یه پریا ، با این دوتا یک سال دوست بودم ، (البته از طرف خودم می گم ، ممکنه اونا اینطور فکر نکنن ). دیگه هیچ دوستی از اون سه چهار ماهی که تو پ.ی.چ.ک بودم باقی نمونده ، از تو س.ا.د.گ.ی هم که همون دوتا باقی موندن .
نمی دونم چرا من بیشتر دوستام دخترن ، با پسرها هیچ وقت آبمون تو یه جو نمی رفت ، نمونه اش همون بابک ، ولی از بین بقیه پسرا که یه نقطه اشتراک قرص و محکم تری داشتیم ، هنوزم دوستم .اگرچه چند ماهیه از مهدی خبری ندارم ، فکر کنم رفته سربازی ، خیلی بچه‌ی خوبی بود ، خیلی هم کارهای گرافیکیش قشنگ بود ، این سایت ا.ب.ی هم طراحیش مال مهدیه ، می تونید اسمشو زیر سایت ببینید ....  داشتم چی می گفتم ؟ آها . حالا چرا از این هم دوستام فقط همینا باقی موندن ، (بقول کتاب های دینی دبیرستان ) در این موضوع عبرتهایی هست برای انان که تفکر می کنند ، منظورشون من نیستم ، حالا ببینید کی می تونه فکر کنه ، یعنی مواد اولیه شو داره ، از اون کمک بگیرید ، اما یه چیزی که همیشه منو آزار می داد و می ده ، و همیشه تو این یه ساله می خواستم اینو بپرسم و نشد اینه که از مینابپرسم : چرا آلبالو ؟؟؟؟؟؟ و از پریا : چرا آرزو و چرا padme ؟؟؟؟ آرزو هم که نمی کنه ما ببینیم ، فقط داستان می نویسه ، و دختر و پسرها رو می بره لب چشمه و تشنه بر می گردونه و بعد بینشون دعوا راه می ندازه ، اون مینا هم که محض رضای خدا یه توضیح نداد ما بفهمیم که بین تو و آلبالو چه شباهتی وجود داره ؟ خیلی دیگه هم سوال از بقیه دوستام داشتم ، که اجل مهلت نداد بپرسم و دوستیمونو بهم زد /.
نمی دونم چرا هر چی سعی می کنم مثل 10-9  ماه پیشم باشم نمی شه ، اون موقع خیلی راحت با یکی تو نت دوست می شدم ، شاید دلیلش این بود که برای همه نظر می دادم ،یه نظری که واقعا نظرخودم بود نه چیز دیگه ./
اون موقع اگه کسی می گفت ، وبلاگتو دیدم ، خوندم خوشم اومد ، دوست داشتی به منم سر بزن ، راست می گفت ، راست راست ، ولی الان باور می کنید نخونده نظر می ذارن ، من می گم دارم وبلاگمو می بندم ، می گن خیلی قشنگ بود ، واقعا لذت بردم، به منم سر بزن ، با تبادل لینک چطوری ؟ !!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
من عوض شدم ، اونا عوض شدن ، ملت عوض شدن ، نظرهای من عوض شدن ، یا من آدم مغروری شدم ؟ نمی دونم ، به هر حال دیگه نمی تونم اونقدر شاد باشم ، چقدر اونروزها قشنگ بود ، چقدر خوندن وبلاگهای دوستام لذت داشت ، چقدر نظر بازی با اونا حال می داد ، چه دعوایی ها که نگرفتم . هی . چه زود گذشت ، نه ببخشید خیلی دیر گذشت ، از فروردین 82 تا 83 زود گذشت ، اما از خرداد 82 تا خرداد 83 خیلی خیلی دیر ، به اندازه‌ی یک عمر برای من بود ، خیلی عوض شدم... من همون  روزها رو می خوام ، ای خدا همون روزها رو می خوام ، اون روزها رو بهم برگردون ، تو می تونی ، اگه تو بخوای می تونی ، تو می تونی ، تو می تونی ./.
اینم نوشته‌ی داغ داغ امروزم :
 یک سال گذشت و داستان وبلاگ نوشتن من یکساله شد اما چیزی که همچین ادعایی رو ثابت کنه وجود نداره


بدون شرح


داستان جنجال برانگیز و همیشگی :
پسرا شیرن مثل شمشیرن      دخترا پنیرن دست بزنی می میرن

من مغرور شدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اندر عواقب هنگ ویندوز

تو گشت و گذار های چند وقت پیشم تو کمدم اینو پیدا کردم :
 وسط کار یه هو هنگ می کنی ، تنها کاری که از دستم بر می یاد اینه که Ctrl+Alt+Delete   ت رو بگیرم . می زنم ، صبر می کنم اما اتفاقی نمی افته . یه بار دیگه ، حالا ریست می شی ، تازه یادم می یاد فایل اخری رو که دو سه ساعت روش زحمت کشیده بودم Save نکردم، اخ یه چیز دیگه ، اصلا نباید ریست می شدی ، چون با ریست شدنت اون ویروس جدید فعال می شد ... هر چی صبر می کنم ویندوز بالا نمی یاد به گمونم ویندوز پرونده، وای کی حوصله‌ی ویندوز نصب کردن داره ، درایو رو فرمت می کنم ، بعد از پایان فرمت یادم می یاد که چند تا فایل خیلی خیلی مهم رو که برای بدست آوردنشون کلی زحمت کشیده بودم رو هم تو همون درایو گذاشته بودم و با فایلهای ویندوز یکجا فرمت شده ، و جمیعا  به درک واصل شدن .... بعدش یادم می یاد که رو هاردم ویندوز ندارم و تنها سی دی ویندوزم رو هم به دوستم امانت دادم . می خواستم برم براش زنگ بزنم که یادم اومد دوستم دیروز برام زنگ زده بوده و گفته با کمال شرمندگی سی دی ویندوزم زیر پاش مونده و کاملا خرد شده . از دست هر چی سی دی و ویندوز و بیل گیتس و ویروس و دوست نابابه لجم می گیره . کیس کامپیوترو می ندازم عقب ماشین و به بالای بلندترین دره‌ ای که می شناسم می رم ، کیس رو بالای دستم نگه می دارم و با تمام قدرت به طرف ته دره پرتابش می کنم ، اون با شدت به صخره ها برخورد می کنه و کاملا تکه تکه می شه. وای الان یادم اومد که شیشه‌ی عمر من هم تو همون کیس بوده و با پرتاب کیس به ته دره اونم خرد شده و شکسته .آخ آخ آخ الان یادم اومد که منم با شکستن شیشه‌ی عمرم باید بمیرم !